_75058.jpeg)
_75058.jpeg)
مادری در غزنی دخترش را به حراج گذاشت
"گفته بزرگتر را میفروشم تا خواهران کوچکش از گرسنگی نمیرند."
این زن بینوا اهل غزنی است، چهار دختر دارد. مادر پیر تنها نان آور خانواده است. کارش صفا کاری خانههای مردم، از روزیکه شوهرش را از دست داده مجبور شده کار کند و برای دخترانش خود نان پیدا کند.
این روز اما که ابر سیاه فقر در فضای شهر سایه افکنده این زن بینوا هم نیم نانش را از دست داده است.
فروش دختر برای یک مادر آسان است؟
تصور کنید این مادر در چی وضعیت قرار داشته که تصمیم بگیرد گوشه جگرش را به فروش بگذارد شاید من و امثال ما درد گرسنگی را نه چشیدهایم تا بدانیم که این کودکان چی میکشند در این شب ها و روز ها بدتر اینکه وقتی فرزندان از فرط گرسنگی درد میکشند به خود میپیچند و تو نتوانی کاری کنی بخصوص که مادر باشی تصور کنید دردهای این مادر بینوا را میتوان حدس زد؟
این درد را چی بنامیم؟
به چی باید تشبیه کنیم؟
چگونه بیان کنیم؟
کدام واژهها توش و توان بیان این درد را دارد؟
گفتنش آسان است به راحتی و با حرص ولع مینویسیم «چند کودک در کابل از گرسنگی مردند» «مادری در غزنی دخترش را به فروش گذاشت»
آیا؛ میتوانیم درک کنیم؟
معلوم نیست این مادر چقدر درد کشید تا به این نتیجه رسید که دخترش را بفروشد.
به مردم گفته کلانتر را میفروشم تا کوچکتر ها را از مرگ نجات بدهم. بزرگتر تنها ده سال عمردارد ولی تصمیم گرفته زندگیاش را وقف کند او و مادرش قهرمان هستند ولی ما که نظارهگر هستیم مفلوک و شکست خورده.