رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی صابره
صابره (مستعار) زنی است که بدترین خاطرات زندگیاش در کابل شکل گرفت. این شهر برای صابره نفرین شده است. شهری که همهی زندگیاش را در یک چشم به هم زدن گرفت و ضربهی آخر را برای شکستن کمر صابره محکمتر از ضربههای قبل زد.
صابره به مجلهی اورال میگوید، خونهای بیگناهی که در هر وجب از این سرزمین آدمخوار ریختهشده است آخر دامن همه را میگیرد. وقتی چند ماه پیش برای تحصیل فرزندان و پیشرفت زندگیاش به کابل آمد خوابش را هم نمیدید با شوهر و پسرانش بیاید و بدون آنها بخواهد برگردد.
قبل از مسلط شدن طالبان وقتی زندگی سختشان در غزنی سختتر از قبل شد و به قول خودش برای پیدا کردن یک لقمه نان از کوچک تا بزرگ باید کار میکردند. وقتی درگیریها در ولایتشان زیاد شد و همه را خانهنشین کرد او تصمیم گرفت به پایتخت بیاید و با قالین بافتن به پسران ۱۴ و ۱۶ سالهاش کمک کند که به تحصیلشان ادامه دهند. شوهرش از این تصمیم استقبال کرد و خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردند تمام داراییشان را پشت یک موتر بار زده و دل به مهاجرت زدند. با آن که مهاجرت از روی ناچاری بود اما با کمک خانوادهی شوهرش که چند سال قبل به کابل آمده بودند توانستند خانهی ۱۲ متری را کرایه بگیرند و با اندک پولی که قرض گرفتند پسران را راهی مکتب کرده و کمی مواد خوراکه گرفتند.
کابل اما انگار تصمیم نداشت با صابرهی درمانده سر سازگاری داشته باشد و به دلخوشیهای کوچک او حسادت میکرد. دو هفتهای به همین منوال گذشت و مریضیای که در غزنی دامنگیر شوهرش شده بود و او احتمال میداد کرونا باشد ضربهی بدی به زندگی او وارد کرد و شوهرش را از او گرفت صابره میگوید فکر نمیکرد اینقدر مشکل مریضی شوهرش زیاد باشد و وقتی سرفهها و تب شوهرش برای یک شبانه روز طول کشید برای معاینه به شفاخانه رفتند. بعد از بستری شدن او هیچ وقت مرخص نشد و دو روز بعد جسم بیجانش را تحویل گرفتند.
فامیل زیادی در کابل نداشتند به همین دلیل با مراسم کوچکی چند خانوادهی نزدیک، گرد هم جمع شده و به عزاداری پرداختند. خبر تصرف شهرها یکی پس از دیگری به دست طالبان همهجا داغ بود اما برای صابرهی داغدار بدبختی رنگ و بوی دیگری گرفته بود.
حالا او به سرنوشت نامعلوم خانوادهاش فکر میکرد. میگوید شب با فکر به یک بدبختی خوابید و صبح با خبر بدبختی دیگری بیدار شد اینکه طالبان کابل را هم تصرف کردند. احسان پسر کوچکترش یک ماه بعد از تصرف طالبان مدتی بیخبر خانه را ترک کرده و یک هفته بعد، از زاهدان زنگ زد و گفت که قاچاقی به ایران رفته تا نان آور خانه باشد.
محسن پسر بزرگترش در کنار مادر ماند و برای تسلی خاطرش پنجشنبهها با هم سر خاک پدر میرفتند و قرآن میخواند. شبهای بعدی برای صابره سیاهترین شبهای عمرش بودند وقتی که ساعت از هفت شب گذشت و محسن خانه نیامد. صابره میگوید بعضی شبها به خانهی کاکایش میرفت و آن شب هم فکر کردم شاید آنجاست و فراموش کرده به من زنگ بزند اما وقتی با کاکایش تماس گرفتم گفت خیلی وقت است که از خانهی شان برآمده است. دلشوره و نگرانی صابره و کاکای فرزندانش را به کوچه و پس کوچهها کشاند اما خبری از محسن نشد. میگوید حالم بدتر از همیشه بود و دلداری های اقوام آرامم نمیکرد انگار میدانستم خبر بدی در راه است. صبح که شد کاکای محسن از حوزه ی امنیتی برگشت اما با چشمان اشک آلود و نگاهی شرمنده. شرمنده از خبرهای بدی که از حوزهی امنیتی آورده بود.
محسن هنگام برگشت از خانهی کاکایش با چند طالب روبرو میشود و وقتی آنها محسن را تلاشی میکنند خواهان چک کردن موبایل او نیز میشوند و وقتی گالری عکسهای محسن را باز میکنند عکسهایی از اسلحه در موبایل او میبینند. آنقدر بیسواد و وحشی بودند که تشخیص ندادند عکسها با کامرهی خود موبایل گرفته نشده است یا هیچکدام از اسلحه ها در دست محسن نبوده، آن ها فقط عکس بودند از همان عکسهایی که در اینترنت به راحتی در دسترس همه هستند. وقتی درمورد اسلحه از محسن پرسیدند انگار ترسیده بوده او فقط یک کودک بود که شاید هنوز به دیدن انسان هایی با چشمان سرمه کشیده و لباسهای نیمه نظامی و کثیف با موهای بلند و ریشهای نامرتب عادت نداشت.
وقتی او را سوار موتر خود کرده و به طرف حوزهی امنیتی به راه افتادند او از ترس داشتن عکسها از موتر پا به فرار گذاشت و طالبان هم محسن را با گلوله بدرقه کردند. با اصابت ۱۷ مرمی، چیزی از بدنش نمانده بود تکه های بدنش را با خود بردند و بعد از دو روز با وساطت بزرگان و ریش سفیدان محل جنازهاش را در آغوش صابره گذاشتند. او کابل را لعنت میکند و من به مردمانی فکر میکنم که نفرین شده اند و به اسلحه لعنت میفرستم که حتا عکسش هم جان مردم را میگیرد و همه اینجا لعنت میفرستند به جاهلانی که کودک میکشند.