محل تبلیغات شما

<--306px-->
رنج‌های ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی سعدیه رنج‌های ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی سعدیه

رنج‌های ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی سعدیه

سعدیه (مستعار) دختر هفده ساله‌ای است که چندی پیش برای بار سوم عروس شد. داستان ترسناک‌اش مرا تکان می‌دهد. دختری که در سن هفده سالگی سه بار مجبور به ازدواج می‌شود. او عروس سیزده ساله‌ای بود که شب ازدواجش از طرف داماد و خانواده‌اش لت‌وکوب شده و به خانه‌ی مادرکلانش برگردانده می‌شود. خودش علاقه‌ای به صحبت با من ندارد و من شنونده‌ی داستان او از زبان خاله‌اش می‌شوم. در لابه‌لای صحبت‌های فریده، خاله‌ی سعدیه با مجله‌ی اورال، گاهی شرم و گاهی هم غمِ داستانش او را به گریه می‌اندازد و مرا به صبر وا می‌دارد. سعدیه‌ی کوچک وقتی پدر و مادرش را در جنگ در ولایت‌شان از دست می‌دهد توسط مادرکلانش بزرگ شده و چند سال بعد همراه خاله‌ها، ماماها و مادرکلانش به کابل می‌آیند.

سعدیه هنوز کوچک بود که زمزمه‌های ازدواجش به راه می‌افتد و او درمی‌یابد که مثل یک بار اضافی در خانه‌ای است که از آغوش پدر و محبت مادرش محروم بوده است. او یاد گرفته بود که با تصمیم ولی‌نعمت‌هایش مخالفت نکند و حتا وقتی خریدهای عروسی‌اش را پیش چشمانش می‌گذارند او راضی به نظر می‌رسد، چون فکر می‌کند این گونه مادرکلان پیرش خوشحال‌تر می‌شود و باری از روی دوش ماماهایش برداشته می‌شود.

وقتی مهمانی کوچک‌شان به پایان می‌رسد و او را به عنوان عروس به خانه‌ای می‌فرستند که قبل از آن هیچ کدام‌شان را ندیده است و در ذهن کوچکش فکر می‌کند که شوهرش خیلی کلان و ترسناک است و به راستی هم ۱۵ سال اختلاف سنی را نمی‌توان نادیده گرفت. با مادرکلان و خانواده‌اش خداحافظی می‌کند و راهی خانه‌ی خودش می‌شود. فریده می‌گوید همه خسته از یک مهمانی به خواب رفته بودیم و نیمه های شب بود که با سر و صدای خانوده ی داماد و صدای کوبیدن دروازه از خواب بیدار شدیم. سعدیه را زیاد لت کرده بودند و از موهایش گرفته پیش دروازه انداختند این صداها با گریه‌های سعدیه در هم آمیخته بود و فضای خفه‌کننده‌ای را به وجود آورده بود. ما همه متعجب و سر درگم بودیم و حرفی که تعجب مان را به شرم و عصبانیت تبدیل کرد جمله‌ای بود که پی‌درپی از زبان مادر داماد و خودش می‌شنیدیم.

سعدیه دختر نبوده است. عصبانیت به جنگ تبدیل شد و آبروی ما پیش همسایه‌ها رفت. کار به جایی کشید که صبح نشده پیش داکتر رفتیم و بعد از معاینه‌ی بکارت مشخص شد که تمام این حرف‌ها پوچ بوده و سعدیه‌ی کوچکی که از درد و شرم گریه‌اش بند نمی‌آمد درگیر تهمتی شد که تا آخر عمر دامن‌گیر زندگی‌اش شد.

داماد که قبول حرف‌های داکتر را به معنای قبول عیب خود می‌دید، روی حرف خودش پایبند ماند و حرف‌های داکتر را انکار کرد. فردای آن شب شوم برای سعدیه شوم تر از شب قبلش بود و خانواده‌ی داماد برای پس گرفتن طویانه و فسخ قراردادی به نام عروسی به خانه‌ی مادرکلان نوعروس آمدند. از خانوده‌ی سعدیه اصرار و از خانواده ی داماد انکار. آنها حرفهای دکتر را نشنیده گرفتند و قصه‌ی رسوایی سعدیه بسیار زود همه‌جا پیچید و یک هفته بعد مجبور به کوچ کردن از محل زندگی شان شدند. اما هیچ کس از روح و جسم نابود شده‌ی دخترک حرف نزد.

در محل زندگی جدیدشان کسی آن‌ها را نمی‌شناخت و بعد از گذشت یک سال سعدیه را به عنوان یک بیوه به پیرمردی دادند که جای پدر کلان سعدیه بود اما بعد از گذشت چند ماه فرزاندان پیرمرد که هر کدام چند برابر سعدیه سن داشتند ازدواج پدر پیرشان را شرم دانسته و سعدیه را دوباره نزد مادرکلانش فرستادند. او مشکل روانی پیدا کرده بود و بر علاوه‌ی ننگ بیوه بودن باید ننگ دیوانه بودن را نیز به جان می‌خرید.

بعد از مدتی حالا برای بار سوم ازدواج کرده است و چندی از زندگی مشترکش می‌گذرد حالا دیگر او به راستی مرده است و فقط جسمش در زندگی زناشویی حضور دارد جسمی خسته از بازی‌های سرنوشت با سعدیه‌ی قربانی. 

مطالب بیشتری در این بخش