

رویاهایی که نقش برآب شد؛ خاطرات دانشجویی افغانستانی که به ایران پناه بردهاست ـ مجلهی اورال
من دانشجوی خستهی روزگارم که اکنون در کنج کارخانهیی در تهران به سر میبرم. روزهای زندگیام را با کاغذهای کارتن شب میکنم و شبهای سرد زندگی در کنار منقل با خاطرات و عکسهای زمان دانشجوییام روز میگردد.
گاهی به گذشتهام خیره میشوم، گویا کابوس میبینم و مطلقاً از گذشتهام منکر میشوم؛ از باورم دور میشود که من روزگاری دانشجوی حقوق در دانشگاه کابل بودم؛ در صنفهای دانشگاه، در کنار صنفیهایم و در زیر درسهای استادان آن دانشکده درس خواندهام. اما زندگی من ورق دیگر هم داشت؛ امروز من محکوم به کار کردن در کارخانهای در کشور همسایه هستم. اصلا در ۴ ماه قبل چنین تصوری را نداشتم که چنین بیبها در گوشهای در غربت انداخته شوم؛ زندگیمن شبیه میلیونها انسان مهاجر و آوارهیی است که در صورت خود گرد و خاک مهاجرت حمل میکند؛ خاکهایی که غربت را در چهره مشوش ما افغانستانیها حکایت میکنند. قصه مهاجرت؛ قصه هزاران انسان اسیر است. اسارت در دام آوارگی و بیوطنی. آنکه به جرم انسانیدوستی، دانشاندوزی و ترویج آگاهی جای زیستن برایش نمانده و با کولهباری از غم از جغرافیای افغانستان به دامن غربت پرت میگردد. دیروز کشور و مردم را در سایهی جمهوری پوشالی، حقوق بشر دروغین و تبعیضهای شرمآور مردم مظلوم را تباه کردند و امروز بهنام دین، شریعت و لنگی مردم را تاراج و تباه میکنند.
درد من، درد بیبها بودن زندگی و انسان افغانستانی است. ما در کجای زندگی قرار داریم. زمانی از کابل به مقصد نیمروز حرکت کردم. گویا کابل کانون غمآفرینی شده بود. صورت گردآلود و نگران منِ مهاجر بیانگر اسارت و اندوه یک راه بیپایان از ذلت و حقارت بود. زمانی که در کمپنی کابل رسیدم، دکان تکت فروشی سفر گرم بود و مردم پریشان و دستپاچه از این دکان به آن دکان قیمتگیری میکردند. همه در سکوت مطلق و نفسهای گیرکردهی خود غوطه میخوردند. اما موترهای نیمروز با هالهیی از غم و ناامیدی در حرکت بودند. پدری اشکریزان دختر را به راه بیپایان پر از خطر میفرستاد؛ مادری نواسه و بچههایش را بوسه میزد و نوازش میداد و گردهای راه غربت میتکانید ولی آن اشکهای خیس در صورت غبارآلود کودک تا نیمروز با خاکهای که مبین دردهای دوری و یاد آخرین دیدار بود، تلقی میگردید. شبهای سرد زمستان با کابوس خیال و خواب مسافرین صبح میشد. انسانهای افغانستانی گلهوار از موترها پایین میگردیدند و به دست قاچاقبران انسان سپرده میشدند.
دکان قاچاقبران گرم و نرخ انسانها متفاوت تعیین میشد. بهای قاچاق من با «تومان» تعیین شد. مرگ و زندگی و ناپدید شدن به دست تقدیر و تنها تعریف کردن و داغ کردن بازار بهدست آنها بود. بعد از ظهر آن روز از ولایت نیمروز به مقصد ایران حرکت کردیم. گروه کوچک بودیم به اسم گروه (گوشی) نام نهاده شدیم، رمز ما چنین بود. بالاخره ما را در یک خانه آوردند که صدها انسان منتظر بودند. شب ساعت ۱۲ حرکت کردیم، وادیهای بیابان را طی میکردیم و تلاش داشتیم که خود را از مرز عبور دهیم. با تمام تلاش و عبور از دیوار مرز؛ بهدست محافظان مرزی قرار گرفتیم. من و حدود دو صد نفر رد مرز شدیم.
فردای آن روز دوباره حرکت کردیم، از راه متفاوت و با راه بلد دیگر. ساعت ۱۲ شب بود که خود را به کنار دیوار مرز رسانیدم که از قضا زینه چوبی بر دست من بود. اولین فرد من خود را از دیوار انداختم و بدون تاخیر به سمت جلو حرکت کردم. از دیگر دوستان و رفیقهایم خبری نبود. در بین جنگلها خود را رسانیدم و به راه بلد تماس گرفتم و برایم آدرس جدید داد. آدرسی که مرا به بین جنگلها و دشتهای کلان رسانید. دیگر از رفیق و سرک خبری نبود. من و یک چوبدستی و کلاهپشتیام در این صحرا حرکت میکردم. آخر خودم را در یک ده رسانیدم، دهی که با بلند شده صدای خروس نوید آغاز صبح دیگری را میداد. آنچه برایم آزاردهنده بود اینکه نمیدانستم رفیقهای من کجایند و به چه سرنوشتی گرفتار شدهاند.
همه ما سهم از افغانستان یک کولهپشتی، یک بوتل آب و یک ذهن خسته و روح مهاجر داشتیم.
رویای داشتن زندگی آبرومندانه و بودن در محل اکادمیکی مانند دانشگاه در بین گرد و خاک آوارگی چنان تحقیر و آزرده خاطرم میکرد که آرزو میکردم کاش در جغرافیای بهنام افغانستان متولد نمیگردیدم.
سرانجام پس از تحمل سختیهای فراوان راه مهاجرت و قاچاق به شهری رسیدم که اکنون در گوشهی آن برای زنده ماندنم با سختیهای بیشتر دستوپنجه نرم میکنم. من همانند صدها هموطن همسرنوشتم در این شهر آواره و بیگانهایم. نمیدانم تا چه زمانی اقبال بودن در اینجا را خواهم داشت یا روزی دوباره رد مرز خواهم شد و با سرنوشت بدتر از این گرفتار خواهم شد. راستی چه کسی مسوول این همه بدبختیای است که بر من و هزاران همسرنوشت من تحمیل شده است؟