محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی

رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ ماجرای زندگی "افغانی" ـ مجله‌ی اورال

وقتی چادری را از صورتش برمی‌دارد با زن میان‌سالی روبرو می‌شوم که لشکر موهای سفیدش به سرعت به جوانی‌اش حمله‌ور شده‌است. لبخند شیرینی دارد و نام خود را افغانی می‌گوید. با تعجب دوباره نامش را می‌پرسم و با همان لبخند که آرامش عجیبی به صورت سفیدش می‌دهد می‌گوید: افغانی، نامم افغانی است. در مورد داستان زندگی‌اش می‌پرسم. از دوران کودکی‌اش شروع می‌کند؛ قبل از این‌که بزرگ شود او را عروسی کردند و هم‌بازی‌هایش کم کم تبدیل به خواهر شوهر و یا هم زن برادرش شدند. می‌گوید یادم نیست شاید دوازده یا سیزده ساله بودم که مرا به شوهر دادند و دو سال بعد اولین پسرم به دنیا آمد. از حرف‌هایش این گونه برداشت می‌کنم که زندگی در سایه‌ی ناآگاهی دردهای بزرگ را برایش کوچک جلوه می‌داده و تا بعد از تولد پنجمین فرزندش، نگرانی‌اش مریضی گاوهایش بوده یا کم بودن حاصل زمین‌ها نگرانش می‌کرده یا هم جگرخونی‌های روزانه‌اش. از این هم فراتر می‌رفته و بر سر اختلاف‌های کوچک و بزرگ در خانه از شوهرش لت می‌خورده اما زمانی سیلی روزگار برق از سر افغانی پراند که او بیوه شد.
شوهرش در یکی از حمله‌های طالبان بر پوسته‌ای در قریه‌ی‌شان کشته شد. وقتی به‌این جای داستان می‌رسد چشمانش نم می‌زند و با زبان بی‌زبانی می‌گوید عاشق مردی بوده که حالا نیست یعنی دلش تنگ شده است برای مردی که شاید یک بار هم علاقه‌اش را به زبان نیاورده اما در مشکلات کنار زنش بوده زنی که حالا کمر خم کرده است زیر بار دردهایی که تنهایی نمی‌شود با آن روبه‌رو شد. افغانی می‌گوید ناحق به او (شوهرم) فیر شد. او عسکر نبود برای کار دیگری نزدیک پوسته رفته بود اما مرگ، به کودکانش رحم نکرد. مرگ به افغانی رحم نکرد شاید مرگ به افغانی‌ها رحم نمی‌کند. شوهر افغانی کشته شد و افغانی ماند و کودکان قدونیم قدش.

دختر بزرگش ازدواج کرده بود و صاحب دو طفل بود. پسرش تازه صنف دوازده بود و مسوولیت خانواده روی شانه‌های نحیف و لاغرش سنگینی می‌کرد. افغانی در کنار این‌که مادر بود کمر بست برای پدر شدن برای یتیم‌هایش. پسرش به جای مکتب و دانشگاه بر سر زمین‌های‌شان می‌رفت و به جای حرکت دادن قلم روی کتابچه، زمین‌ها را بیل می‌زد. او تنها رشته‌ی زندگی اش را انتخاب کرده بود. رشته‌ی نان آوری.

روزگارشان هیچ وقت به خوبی قبل نشد اما برای بد شدن انگار هیچ وقت زندگی تردید نمی‌کند. هر دو طفل شکیلا، دختر افغانی، ناشنوا و لال بودند و به لطف پدر بی‌مسوولیت‌شان به داکتر برده نشدند. وقتی شکیلا متوجه متفاوت بودن آن‌ها شده بود، خانواده‌ی شوهر او حرفش را قبول نکردند و گفتند با گذشت زمان همه چیز درست می‌شود اما همه چیز بدتر شد و لت‌وکوب بیش از حد کابوس لحظه‌هایش شده بود. شکیلا برای به دنیا ‌آوردن اطفال معیوب همیشه طعنه می‌شنید و بدن سیاه و کبودش پناه‌گاه اطفال بی‌زبانش می‌شد. حالا غم نواسه‌های معیوب هم به غم‌های افغانی اضافه شد. وقتی پسر شکیلا هفت ساله شد او را با خواهش و التماس‌های شکیلا در یکی از موسسه‌هایی که برای اطفال ناشنوا خدمات ارایه می‌داد شامل کردند و پسرش توانست تا صنف سوم در آن جا درس بخواند اما دخترش را اجازه‌ی درس خواندن ندادند. فرزند سوم شکیلا هم به دنیا آمد و این بار طفلش سالم بود. شکیلا می‌گوید خدا جواب گریه هایم را داده بود. شوهر شکیلا به عنوان پولیس در مرکز ولایت‌شان وظیفه داشت و کمی از لحاظ اقتصادی زندگی‌شان بهتر شده بود. دو طفلش را یکی دو باری به داکتر برده بود و داکتر برای‌شان گوشکی داده بود.

قبل از سقوط دولت جمهوریت با وقوع جنگ‌ها بین پولیس و طالبان، مرکز ولایت به دست طالبان افتاد و تمام جوانان درون قرارگاه پولیس تیرباران شدند. ده‌ها سر و سینه‌ی شکافته تنها تصویری بود که از پوسته‌ی پولیس برای مردم قریه مانده بود. بیوه‌شدن در خانه‌ی افغانی مثل سرطان ریشه داشت و حالا  دامن زندگی شکیلا را گرفته بود. پسر یک ونیم ساله‌اش یتیم شد و اطفال معیوبش هیچگاه صدای پدرشان را نشنیدند.

خانواده‌ی شوهرش بعد از چهلم پسرشان شکیلا را بیرون کردند و گفتند یتیم‌ها را بگذار و برو شوهر کن. شکیلا که از شوهر کردن فقط لت خوردن و طعنه شنیدن را به یاد می‌آورد، فرزندانش را برداشت و مهمانِ خانه‌ی افغانی شد. افغانی ماند و دختر بیوه‌اش. نواسه‌های معیوب و فرزندان بی‌کارش نیم موهایش را سفید کردند. افغانی حالا هر جا می‌شنود که کمکی از طرف کسی یا نهادی توزیع می‌شود، دست دختر بیوه‌اش را گرفته و برای گرفتن سهمی از کمک‌ها بین دست و پای دیگران تقلا می‌کند. او پای‌درد و ضعیف است همیشه آخر صف می‌ماند. افغانی برای زنده ماندن فرزندانش تلاش می‌کند اما زندگی تکه نانی در دست دارد و از افغانی می‌گریزد و من به این می‌اندیشم که داستان او داستان میلیون‌ها افغانی است. 

مطالب بیشتری در این بخش