هزاران کتاب سخن خواهم گفت ...
چندی سال پیش تر از این ثانیه های خالی , اوقات روز آنچنان پر بود از خیالات که همه زندگی را در بر می گرفت .
چه زیبا بود ؛ بند های کتانی خود را چه مصمم به دویدن های کودکانه می بستی و راه هموار و نا هموار را چنان مردانه زیر پای
می کردی . چقدر زیبا تر از یک زن می دیدی و راسخ تر از یک مرد تصمیم می گرفتی و با کوچکترین انگشت دستت بزرگترین
پیمان دنیا را می بستی و وفادارتر از یک عاشق وفا می نمودی و زنده گیت را از همه بیشتر دوست داشتی , مثل یک معشوق ...
وچه برنامه ریز بودی و زندگی چه خوبتر بود .
امروز که کفشهایت همچون کتانی کودکانه تو بندی ندارد که محکمش کنی عزم راه کنی , راه ؟ و اما راه های پر پیچ و خم زندگی
ات را بیگانه می بینی , امروز که دید تو نسبت به زندگی ات تغییر کرده و دید یک زن تکذیب می کنی و خط بطلان برآن می کشی,
امروز که مرد شدی تصمیم گیری با توست و اما افسوس و صد افسوس که جسارت کودکانه ات با تو نیست , و امروز بزرگی
کوچکترین انگشت دستت را فراموش کرده ای و قول می دهی , عهد می بندی و اما باز فراموش می کنی .
چه بی برنامه ای و زندگیت تلخ تر .
چگونه می شود برگشت ؟ چگونه می شود کودک بود ؟ چگونه می شود بود ... ونه فقط بود ؟؟؟
واقعا چگونه می شود کودکانه زیست , کودکانه دید , کودکانه فهمید , کودکانه دوید و کودکانه به تمام زندگی رسید و زندگی را فهمید؟
و در بند آخرین
" زندگی چون قفسیست
قفسی تنگ
پر از تنهایی
و چه خوب است لحظه غفلت آن زندانبان
بعد از آن هم
پرواز "
پرواز را فهمید . پروازی کودکانه را , پروازی در آسمان آرزوها را , پروازی نه در خیال را , پروازی به سوی آینده را و اینگونه
می شود زندگی را در آغوش گرفت و خندید .
و نگفت : " زندگی چون قفسیست ... "
مرتضی " پناهی "