در یک بعد از ظهر سرد و غبار آلود دوباره به پل سوخته می روم تا با یکی ازمعتادین زیر پل سوخته گفتگو کنم. این بار راحت تر از قبل می توانم کسی را برای گفتگو پیدا کنم، اما سخت تر از قبل می توانم جایی را برای نشستن پیدا کنم. سرانجام پیرمردی ریش سفید با نشستن من و همراهم در چایخانه اش موافقت می کند و من در گوشه ی از چایخانه محقر پیر مرد، گفتگویم را با شاه محمد آغاز می کنم.
- زندگی در زیر پل چگونه می گذرد؟
- بسیار سخت است، من شبها بالای پل می خوابم، زیر پل که افتضاح است.
- هوا بسیار سرد شده، بالای پل چطور می خوابی؟
- آری، بسیار زیاد سرد است، مه خودم را بین اینها( اشاره می کند به بسته ی که در پهلویش گذاشته است و چند متر پلاستیک است) می پیچم و می خوابم. مجبورم، چارهی نیست دیگه.
- خانه و خانواده کجاست؟
- ایران.
- تو چرا ایران نرفتی؟
- بودم، رد مرز شدم.
- کی؟
- یکسال پیش.
- زن و فرزند داری؟
- آری، شش تا فرزند دارم، چهارتایش دختر است و دوتایش پسر.
- در ایران چه کسی آنها را سرپرستی می کند؟
- خسرم، خسرم کاکایم است و زن و بچه ام پیش آن زندگی می کند. دوتا دختر بزرگم را شوهر داده ام، بقیه اش پیش خسرم است.
- چه وقت ایران رفتید؟
- 27 سال پیش، آن زمان اینجا جنگ بود. ما با خانواده کاکایم رفتیم ایران.
- در ایران ازدواج کردی؟
- بلی
- عاشق زنت شدی یا پدر و مادرت گفت دختر کاکایت را برایت می گیریم؟
- آنجوری نه،آن جوری که زندگی تحمیلی میشه. ما از کودکی با هم بودیم، عاشق همدیگه بودیم، هم دیگه را دوست داشتیم، بعد به مادرم گفتم، آنها رفتند خواستگاری اش.
- در ایران چه کار می کردی؟
- باغداری می کردم. در کرج بودیم، آنجا یک باغ بزرگ بود و من آنجا کار می کردم.
- کارت چطور بود؟ کفایت زندگی ات را می کرد؟
- آری، کارم خوب بود، حقوق خوبی می گرفتم، زندگی ام هم خوب بود، بد نبود، متوسط بود.
- پس چرا معتاد شدی؟
- آه، بی عقلی کردم، در روزای اول با دوستانم دورهم جمع می شدیم و می گفتیم خوش بگذرانیم، آنجا دورهم می کشیدیم. یک برادر بزرگتر داشتم، او هم معتاد بود. در خانه او می گفت بیا باهم بکشیم. یعنی کلا بی عقلی می کردم.
- چند سال است که معتاد شده ای؟
- 18 سال.
- زن و خانواده ات مانعت نمی شدند؟
- چرا، آنها می گفتند نکش، ولی من به حرف آنها نمی کردم، به آنها می گفتم نمی کشم، ولی می کشیدم.
- چند وقت است زیر پل سوخته آمده ای؟
- هفت هشت ماه میشه. از ایران که رد مرز شدم، اینجا آمدم چند وقتی در « کمپنی» بودم. بعدا کسانی که آنجا بودند پل سوخته را نشانم دادند.
- در افغانستان کجا زندگی می کردید؟
- من از همین کابل استم.
- از کدام ولسوالی؟
- میر بچه کوت.
- تا حال تصمیم نگرفته ای که ترک کنی؟
- راستش چند بار ترک کردم اما دوباره کشیدم، نشد.
- آخرین بار کی ترک کردی؟
- همین چند وقت پیش یک موتر آمد که معتادین را ببرد، من رفته بودم آب بیارم، وقتی دیدم آنها آمده اند، آمدم خودم را انداختم داخل موتر و ما را بردند در شفاخانه جنگلک.
- خوب، چطور شد، ترک نکردی؟
- چرا ترک کردم، 45 روز آنجا بستر بودم. تقریبا بیست روز می شود که آمدم.
- چه شد که دوباره آمدی زیر پل؟
- مرا وقتی رخصت کردند، پیاده تا اینجا آمدم، دیگه کسی را نداشتم که بروم خانه اش. پول هم نداشتم که جای بروم.
- شفاخانه چیزی به شما کمک نکرد تا خود را بتوانید جای برسانید؟
- نه، آنها چیزی ندادند.
- در جنگلک شما را چگونه تداوی می کردند؟
- دوا می دادند، یک چند روز گپ می زدند، سئوالاتی می پرسیدند، بعد آب یخ بود، باید در آب یخ خود را تر می کردیم که سر حال بیاییم.
- از تداوی در شفاخانه جنگلک راضی استی؟
- تداوی خوب بود، دوا می دادند، داکتراش هم خوب بودند، اما از لحاظ غذایی واقعا ظلم است. بعد از چند روز آدم به خوراک می آید، ولی آنجا واقعا غذایش بد است، شکم سیر غذا نمی دهند. صبح تا شب گرسنه هستیم.
- وقتی جور شده بودی، چرا نرفتی کار کنی که دوباره آمدی زیر پل؟
- راستش چند روزی در چوک کوته سنگی بودم، ولی کار پیدا نشد، مجبور شدم دوباره بیایم اینجا.
- برای خریدن مواد و نان پول از کجا می کنی؟
- روزها بوتل های خالی آب معدنی، پیپسی و پلاستیک جمع می کنم، آنها را می فروشم و مواد می خرم.
- مواد از کجا می خری؟
- زیر پل که بروی، آنجا کلش مواد فروش است، داد می زند که بیا بگیر.
- پولیس مانع آنها نمی شود؟
- نه. هیچ حرف نمی زند.
- چرا؟
- اگه بگویم که آنها رشوت می گیرند هم بد است، ولی . ..، راستش اگر عمده فروش ها را جمع نکند این چندتا عسکر بیچاره چه کار می توانند بکنند.
- از دولت چه می خواهی؟
- دولت باید عمده فروش ها را جمع کند تا دیگر کسانی مثل ما بد بخت نشوند، باید یکجای جور کنند که همه ی ما آدما یعنی ما معتادین را آنجا ببرند و تداوی بکند.
- مردم چگونه با شما برخورد می کنند؟
- عرضم بحضورت یک عده آدما که می فهمند معتاد هم انسان است، چیزی نمی گویند و رد می شوند، ولی بعضی ها مسخره می کنند، ریشخند می زنند و از دور صدا می کنند پودری!
- وقتی آنها تورا پودری می گویند چه احساس داری؟
- این حس را پیدا می کنم که می گم نگاه کن من چه جور آدمی بودم و چه جور آدمی شدم، خیلی واس من آزار دهنده است.
- از مردم می خواهی چگونه با شما برخورد کند؟
- از مردم می خواهم حد اقل اگر کاری واس ما نمی کنند، آزار و اذیت هم نکنند.
پس از گفتگو:
وقتی گفتگویم با شاه محمد تمام می شود، وسایلم را جمع می کنم که از چایخانه بیرون شوم، از پیرمرد صاحب چایخانه تشکر می کنم، او به شاه محمد اشاره می کند، می گوید، این را چه می کنی، میگویم با او مصاحبه کردم. می گوید میدانی دوای اینها فقط عزرائیل است، باید عزرائیل بیاید اینها را تداوی کند. می خواهم چیزی بگویم، ولی پیرمرد بازهم تاکید میکند و من دوباره تشکر می کنم و از چایخانه خارج می شوم.