زندگی زیرسایهی مرگ در کابل ـ مجلهی اورال
کابل نفسهای سختی میکشد. با آنکه سینهی کابل پر از درد و نامهربانیست، هوای تنفس کابل بدتر از دودی لولههای بخاری با زغال تصفیهناشده، زهرآگین و کشنده است. خیابانهای کابل سرد و خاموش است. در کوچههای کابل خبر از شادی و بازی و هیاهوی کودکان نیست. کابل ناامید است و از درد ناامیدی به خود میپیچد.
بر حسب ضرورت، دیروز گشتی به شهر کابل زدم. در اولین نگاه به کابل، دیم که پل سرخ سرد و مغموم بود و تقلایی برای نان، آنهم فقط برای نمردن دیده میشد. دیگر از جنبوجوش و طراوت قدیمی در پلسرخ خبری نبود/ نیست. هیچ کافهای دیده نمیشد/ نمیشود تا چشمان مشتری خوشنگاه و با لبخند در آن برق بزند و دستی روی میز در انتظار دوست دیگر، با گلدان روی میز بازی کند. اصلن هیچ گلی روی میز در پل سرخ نیست؛ چون هیچ کافهای در آنجا نیست تا بچههای شاعر و اهل قلم و بحث و هنر در آنجا جمع شوند و با هم بگویند و بخندند و سپس برای دور دیگر با هم وعدهی پاتوق دیگر بدهند. آنها همه رفتند، پرندههای پل سرخ کوچیدهاند و هر کدام سر از دیار دیگر، دل در پل سرخ به گرو گذاشته و حسرت یکبار کافه رفتن در پل سرخ را با خود حمل میکنند؛ این را از دل ساختمانها و چهارراهی پلسرخ دریافتم...!
سر چاشت بود و همراه با رفیقم به رستوانتی رفتیم تا غذایی بخوریم. در هنگام وارد شدن به صالون غذاخوری، مردی با پتوی «کیش» در اولین قطار میزهای چیده شده نشسته بود. قبل از اینکه به دور و اطرافش نظر بیندازم، چشمانم به لنگی سیاه و ریش انبوه و قیافهی گرفتهاش افتاد. دهانش میجنبید و به نظر مصروف میرسید؛ اما چشمم که به میزش افتاد تا ببینم چه غذایی میل دارد، «کلاشینکوف»اش را روی میز دیدم. کمی خودم را جمع کردم و نزدیکترش که رسیدیم، رفیقم که با کوتوشلوار بود، توسط او از پایین به بالا برندازش شد، انگار میخواست ببیند که با چه ظاهر بیگانهای، آنهم که سلاحش روی میز غذاخوری گذاشته شدهاست، روبهرو شده است. منم که نگاهم را از او میگرفتم، در امتداد راه به غضب نهفته در نگاهش دریافتم که چه وحشتی از جلو چشمانش در حال عبور است. رفتیم در کنج صالون در یک میز نشستیم و بعد از سکوت چند لحظهای دیدم که میز را ترک کردهاست.
در مسیر پل سرخ تا به شهر، موترهای مسافربری هم سرد و مسکوت بودند؛ نه آن موسیقیهای شاد و نه آن صحبتهای دوستانه و اتفاقی که میان مسافران ردوبدل میشود، دل را گرم نمیکرد. انگار همه، چیزی گم کردهاند/کردهبودند. همه به فکر روبهرو نشدن با کدام آدم لُنگی به سر و پشمآلود بودند؛ این اولین برداشتی بود که از سکوت جاری در بین موتر دستگیرم میشد.
در مسیر راه و گیروبار جادهها، مردم با وجودی که چیزی از دست دادهاند، از فرط بیبرنامگی و ناامیدی، بیپروا هم مینمایاندند. رانندهها هم شاکی و هم در عین حال بیتفاوت بودند، برایشان مهم نبود که تا طالبی نیاید، به موتر بغل دستش راه بدهد یا ندهد. این را هم به پای توحشی که در شهر با آدمهای بیگانه در شهر به وجود آمدهاست، حساب کردم و رفتیم به مقصد تهیهی وسایل مورد نیاز. به مقصد که رسیدیم، دیگر از آن موسیقیهای شاد گذشته در آنجا خبری نبود. دکانداران باریشهای دراز و چهرههای گرفته، یکدیگر را «مولوی» صدا میکردند. هرچند این دکاندارها ظاهر آراستهتر از بانیهای اصلی ریش به صورت اجباری بودند؛ اما میشد در چشمان تکتک شان گمشدهای به نام «آزادی» را دید.
از نرخ و نوای بازار که اصلن حرف امیدوار کننده وجود ندارد. تمام جنسهای دکانها در آنجا دوبرابر و در موردهایی سه برابر هم به مشتری نرخ داده میشد. علت را که میپرسیدیم، میگفتند که «دالر قیمتاش بالاست». همچنان بنا بر رکود اقتصادی و کسادی بازار در کابل، جنبوجوش در مارکیت خرید و فروش به مراتب پایینتر از گذشته است/بود. عدهای هم از روی بیکاری و برای گذراندن وقت به دکانها سر میزنند و صرف با نگاه کردن به وسایل موجود در دکانها روزشان را به پایان میرساندند. دکاندارها شاکی بودند که سودا و فروخت نیست و ما هم بابت بالارفتن قیمت دالر در برابر پول افغانی مجبوریم قیمتها را بالا بگوییم. ما هم در جواب میگفتیم که «مردم پول ندارند تا چیزی بخرند». حرفهای ناامیدکننده رد و بدل میشد و مارکیت خرید و فروش ساکت و در مواردی صرف صدای چانهزنی یکی دو مشتری با دکاندار را میتوان شنید.
در مسیر برگشت بودیم که صدای شلیک به صورت وحشتناک، رشتهی کلام ما را از هم برید. من در جا پریدم و خشکم زد که مبادا کسی از این فیر آسیب دیده باشد. نفس تازه کردیم و به راه ما ادامه دادیم. چار طرفم را برانداز میکردم که شاید منبع فیر را پیدا کنم. چند فرد طالب جلو دروازهای به ظاهر مرکز دولتی جمع بودند و همه مصروف به صحبتهای خودشان؛ انگار که برای آنان هیچ اتفاقی نیفتاده بود. کمی پیشتر که رفتیم، طالبی بالای چوکی آهنی نشسته بود و تفنگ کلاشینکوفش را بالای زانوهایش خوابانده بود؛ اما لبهایش کشیده و با خود خندهای تلخی داشت. دریافتیم که فیر کار همان طالب بود. او که تفنگ در دست داشت و به تنهایی جلوی دروازهای دیگر نشسته بود، ممکن خواسته بود با آن شلیک ناگهانی توجه مردم را به طرف خود جلب کند تا شاید به نظر خودش برای مردم مهم دیده شود. اما من و رفیقم چند ناسزا در دل برایش نثار کردیم و با خود فکر کردیم، اگر همان شلیک به کسی اثابت میکرد چه میشد؟ یا ممکن بود آن طالب به اشتباه دستش به ماشهی تفنگش خورده اشت و بدون اینکه خواسته باشد، شلیک شده است؟ هر جور پرسش و احتمال را که در ذهنم بلغور کردم، به ناامیدی و خشم و بیشتر دچار میشدم. با خودم میگفتم اگر همان شلیک به من و یا رفیقم اثابت میکرد دیگر، در این دنیا نبودیم و کسی هم جرات عریضه و دعوای حقوقی با طالبانی که حتا از حق و حقوق انسانی خودشان واقف نیستند، نداشت/ندارد. این بود که زندگی در کابل را با آدمهایی که متعلق به این شهر نیستند، زیر سایهی مرگ دیدم و بیش از همیشه بر خودم و این کابل نازنین لرزیدم و در دل گریستم. قصههای ترس از گرسنگی و آلودگی هوا و درماندگی آدمهای ناآشنا به کابل، بماند برای دورههای دیگر...!